طاقت بیار رفیق :)

شرح زندگی

سلام به همگی...

میخوام درمورد خودم بهتون بگم.

من سمانه هستم.18ساله

راستش خیلی دختر بدشانسی هستم. تو هیچی شانس ندارم. نه تو عشق..نه تو کارام...نه تو تحصیل.

خیلی دوس داشتم با یکی دردو دل کنم ولی کسیو پیدا نمیکردم. راستش به کسی اعتماد ندارم. تصمیم گرفتم یه وبلاگ بسازم که حرفامو تو اون بنویسم. حداقل کسایی پیدا میشن که باهام حرف بزنن... به من امید بدن...

از زندگی خیلی نا امیدم... اصلا دوس ندارم از خواب بیدار بشم. دوس دارم تنها باشم. حوصله کسیو ندارم. پرخاشگر شدم. تو این وبلاگ کم کم از خودمو مشکلاتم باهاتون حرف میزنم از شما هم میخوام که منو تنها نزارین.

عاشقتونم... سمانه

نوشته شده در جمعه 28 مهر 1398برچسب:,ساعت 3:14 توسط سمانه| |

سلام دوستای عزیزم...

میخاستم باهاتون خدافظی کنم. مرسی که تا اینجا با من همکاری کردین همیشه بهم سر میزدین....

همتونو دوس دارم و برای همتون آرزوی موفقیت میکنم انشاالله که همیشه سالم باشین و به آرزوتون....عشقتون برسین

کلا دیگه شوری برای سر زدن به این وب رو ندارم... بعد از اینکه بهم زدیم...

چون کلا این وبو درس کردم که درمورد اون بنویسم...ولی حالا دیگه اون نیس.......

این شعرو برای اون مینویسم و واسه همیشه این وبلاگو ترک میکنم:

بهم گفت که دوسم داره، بهم گفت منو میخاد

 

بهم گفت اگه پاش باشه تا ته حادثه میاد

 

بهم گفت که نفس هاشم اگه باشم میمونه

 

بهم گفت شور بودن رو توی نگام میخونه

 

دروغ گفت.........دروغ گفت

رضا صادقی

 

نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:14 توسط سمانه| |

 یـا دیـوار هـاے مـا مـوش نـدارنـد یـا مـوش هـا کـر شـده انـد ،
و نـمـے شـنـونـد صـدای نـالـه هـاے پـر از بـغـضـم را . .
مـوش هـم مـوش هـاے قـدیـم . .

نوشته شده در سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:17 توسط سمانه| |

همه چی بینمون تموم شد....

راس میگف. عاشقی کشک نیس که...

راس می گف داره میمیره...... راس میگف به هم نمیخوریم

همه اینارو فک میکرد داره راس میگه ولی هیچ وقت احساسی که بهش داشتمو درک نکرد

خودم همه چیو تموم کردم چون احساس کردم درگیر یه بچه بازی شدم که فقط توش داشتم دلمو خوش میکردم

من هیچ فرقی با دخترای دیگه براش نمیکردم تنها فرقم این بود که منو از بقیه دخترا بیشتر دوس داش همین. یعنی اگر میمردم هم براش فرقی نمیکرد........

یکی یه بار تو زندگیش اومده و همه احساساتشو...باوراشو... برده

این دیگه درس نمیشه مگر اینکه پیش هم باشیم که نیستیم.

جالب این جاست که کسیو که دیوانه وار عاشقم بود به خاطر این بی رحم ول کردم.................

حالا دوباره من موندم و من :)

به خودم سلام میکنم که شدم دوباره همون دختر قبلی

 

نوشته شده در سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط سمانه| |

 آدمی غــــــرورش را خیلی زیاد .
شاید بیشتر از تمـــــــام داشتــه هــــایــش- دوست می دارد
حالا ببین اگر خودش، غـــــــرورش را بـــه خـــــاطــــر تـــــو، نادیده بگیرد ،
چه قدر دوســتت دارد !
و این را بِفهــــــــــــم آدمیــــــــــزاد !

نوشته شده در شنبه 13 آبان 1391برچسب:,ساعت 3:15 توسط سمانه| |

 امروز یک فکر کثیفی به سرم زد...

نمیدونم شایدن واقعیت داشته باشه....

امروز منو اون و دوست صمیمیم باهم چت گروهی دادیم. (اینو بگم که ما سه تا خیلی با هم صمیمی هستیم دوستای صمیمی ولی من و اون عاشقم شدیم ولی دوستم خبر نداره)

تو چت گروهی از طرز حرف زدن دوستم احساس کردم عشقمو دوس داره... نمیدونم چرا ولی آخه منو دوست صمیمیم اخلاقمون مثه همه از طزر برخوردش فهمیدم یه احساسی نسبت بهش داره و احساس کردم اونم یه جورایی اونو دوس داره یا یه حسی بهش داره...

به یه بهانه ای چت گروهیو بستم اونا هم اومدن بیرون... واقعا داش اعصابم خورد میشد.

نمیدونم چم شده... خیلی حالم گرفتس. اونم یه ذره امروز اخلاقش با من سرد بود. از دوستم پرسیدم چی کار میکنی گقت دارم عکس نگاه میکنم گه گاهی هم "م" pm میده در صورتی که حتی یه pm هم به من نمیداد.

واقعا فکرم مشغوله. دوسم داره ولی احساس میکنم تو قلبش یه احساسی نسبت به دوستم داره و من اینو نمیخام.

دیگه بهش نمیگم دوست دارم میخام یه ذره سرد باهاش برخورد کنم شاید اینطوری بهتر باشه چون احتمالا داره با خودش میگه اینکه عاشقی کورش کرده پس چیزی نمیبینه یا فک میکنه که آره...این اینقدر منو دوس داره که خرش میکنم با یه حرفی. 

ای کاش افکارم غلط باشه...خدا کنه این دوتا هیچ احساسی نسبت به هم نداشته باشن...

با اینکه میدونم همینطوره................................

نوشته شده در شنبه 13 آبان 1391برچسب:,ساعت 3:0 توسط سمانه| |

 تو رابطه ها اونی برندس که وابسته نمیشه....

پس از همین الان خودمو بازنده اعلام میکنم!

واقعا خعلی بهش وابسته شدم ! خعلی بده هاااا.... اینکه آزاد نیستی. فکرت آزاد نیست...

یادش بخیر عجب دختر قوی بودم :| همه حسرت مثل من بودن رو میخوردن کلی پسر آرزو داشتن باهاش باشن البته هنوزم همه فکر میکنن من اونجوریم ولی دیگه نیستم

به هیچکس پا نمیدادم همه تو کفم بودن که عجب دختر سختی هستم...البته هنوز همونجورم تغییری نکردم ولی در رابطه با اون..... همه چیز عوض میشه.

نوشته شده در جمعه 12 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:13 توسط سمانه| |

 گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

نوشته شده در جمعه 12 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:12 توسط سمانه| |

 بالاخره برگشتم خونه... از دیشب شرو کردیم به حرفیدن!! اصن خسته نمیشیم!! هرچقدر که بحرفیم!

اینقدر خوشحالم. :)

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:6 توسط سمانه| |

 دوماه دیگه باید ملتی رو تحمل کنیم که خواهند گفت:
بوووو...سرده کاپشنم کو؟
:|

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:5 توسط سمانه| |


Power By: LoxBlog.Com