طاقت بیار رفیق :)

شرح زندگی

سلام دوستای عزیزم...

میخاستم باهاتون خدافظی کنم. مرسی که تا اینجا با من همکاری کردین همیشه بهم سر میزدین....

همتونو دوس دارم و برای همتون آرزوی موفقیت میکنم انشاالله که همیشه سالم باشین و به آرزوتون....عشقتون برسین

کلا دیگه شوری برای سر زدن به این وب رو ندارم... بعد از اینکه بهم زدیم...

چون کلا این وبو درس کردم که درمورد اون بنویسم...ولی حالا دیگه اون نیس.......

این شعرو برای اون مینویسم و واسه همیشه این وبلاگو ترک میکنم:

بهم گفت که دوسم داره، بهم گفت منو میخاد

 

بهم گفت اگه پاش باشه تا ته حادثه میاد

 

بهم گفت که نفس هاشم اگه باشم میمونه

 

بهم گفت شور بودن رو توی نگام میخونه

 

دروغ گفت.........دروغ گفت

رضا صادقی

 

نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:14 توسط سمانه| |

 یـا دیـوار هـاے مـا مـوش نـدارنـد یـا مـوش هـا کـر شـده انـد ،
و نـمـے شـنـونـد صـدای نـالـه هـاے پـر از بـغـضـم را . .
مـوش هـم مـوش هـاے قـدیـم . .

نوشته شده در سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:17 توسط سمانه| |

همه چی بینمون تموم شد....

راس میگف. عاشقی کشک نیس که...

راس می گف داره میمیره...... راس میگف به هم نمیخوریم

همه اینارو فک میکرد داره راس میگه ولی هیچ وقت احساسی که بهش داشتمو درک نکرد

خودم همه چیو تموم کردم چون احساس کردم درگیر یه بچه بازی شدم که فقط توش داشتم دلمو خوش میکردم

من هیچ فرقی با دخترای دیگه براش نمیکردم تنها فرقم این بود که منو از بقیه دخترا بیشتر دوس داش همین. یعنی اگر میمردم هم براش فرقی نمیکرد........

یکی یه بار تو زندگیش اومده و همه احساساتشو...باوراشو... برده

این دیگه درس نمیشه مگر اینکه پیش هم باشیم که نیستیم.

جالب این جاست که کسیو که دیوانه وار عاشقم بود به خاطر این بی رحم ول کردم.................

حالا دوباره من موندم و من :)

به خودم سلام میکنم که شدم دوباره همون دختر قبلی

 

نوشته شده در سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط سمانه| |

 آدمی غــــــرورش را خیلی زیاد .
شاید بیشتر از تمـــــــام داشتــه هــــایــش- دوست می دارد
حالا ببین اگر خودش، غـــــــرورش را بـــه خـــــاطــــر تـــــو، نادیده بگیرد ،
چه قدر دوســتت دارد !
و این را بِفهــــــــــــم آدمیــــــــــزاد !

نوشته شده در شنبه 13 آبان 1391برچسب:,ساعت 3:15 توسط سمانه| |

 امروز یک فکر کثیفی به سرم زد...

نمیدونم شایدن واقعیت داشته باشه....

امروز منو اون و دوست صمیمیم باهم چت گروهی دادیم. (اینو بگم که ما سه تا خیلی با هم صمیمی هستیم دوستای صمیمی ولی من و اون عاشقم شدیم ولی دوستم خبر نداره)

تو چت گروهی از طرز حرف زدن دوستم احساس کردم عشقمو دوس داره... نمیدونم چرا ولی آخه منو دوست صمیمیم اخلاقمون مثه همه از طزر برخوردش فهمیدم یه احساسی نسبت بهش داره و احساس کردم اونم یه جورایی اونو دوس داره یا یه حسی بهش داره...

به یه بهانه ای چت گروهیو بستم اونا هم اومدن بیرون... واقعا داش اعصابم خورد میشد.

نمیدونم چم شده... خیلی حالم گرفتس. اونم یه ذره امروز اخلاقش با من سرد بود. از دوستم پرسیدم چی کار میکنی گقت دارم عکس نگاه میکنم گه گاهی هم "م" pm میده در صورتی که حتی یه pm هم به من نمیداد.

واقعا فکرم مشغوله. دوسم داره ولی احساس میکنم تو قلبش یه احساسی نسبت به دوستم داره و من اینو نمیخام.

دیگه بهش نمیگم دوست دارم میخام یه ذره سرد باهاش برخورد کنم شاید اینطوری بهتر باشه چون احتمالا داره با خودش میگه اینکه عاشقی کورش کرده پس چیزی نمیبینه یا فک میکنه که آره...این اینقدر منو دوس داره که خرش میکنم با یه حرفی. 

ای کاش افکارم غلط باشه...خدا کنه این دوتا هیچ احساسی نسبت به هم نداشته باشن...

با اینکه میدونم همینطوره................................

نوشته شده در شنبه 13 آبان 1391برچسب:,ساعت 3:0 توسط سمانه| |

 تو رابطه ها اونی برندس که وابسته نمیشه....

پس از همین الان خودمو بازنده اعلام میکنم!

واقعا خعلی بهش وابسته شدم ! خعلی بده هاااا.... اینکه آزاد نیستی. فکرت آزاد نیست...

یادش بخیر عجب دختر قوی بودم :| همه حسرت مثل من بودن رو میخوردن کلی پسر آرزو داشتن باهاش باشن البته هنوزم همه فکر میکنن من اونجوریم ولی دیگه نیستم

به هیچکس پا نمیدادم همه تو کفم بودن که عجب دختر سختی هستم...البته هنوز همونجورم تغییری نکردم ولی در رابطه با اون..... همه چیز عوض میشه.

نوشته شده در جمعه 12 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:13 توسط سمانه| |

 گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

نوشته شده در جمعه 12 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:12 توسط سمانه| |

 بالاخره برگشتم خونه... از دیشب شرو کردیم به حرفیدن!! اصن خسته نمیشیم!! هرچقدر که بحرفیم!

اینقدر خوشحالم. :)

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:6 توسط سمانه| |

 دوماه دیگه باید ملتی رو تحمل کنیم که خواهند گفت:
بوووو...سرده کاپشنم کو؟
:|

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:5 توسط سمانه| |

 آیا این ... می خواستم بنویسم گوسفند دیدم گوسفند حیوانی بی آزار هست .
آیا این احمق عقده ای بی شعور می تواند معلم نامیده شود ؟ نه نه نه !!!!!!
بی وجدان عقده ای،  بچه رو چرا میزنی .
آخه بی ناموس  زورت به اینها میرسه

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:1 توسط سمانه| |

 این روزا یه جوری شدم...

خیلی بیخودی میترسم. از بس بد شانسی دیدم...

ضربه دیدم. از همه چی میترسم. ازینکه نتونم دانشگاه برم... ازینکه مامان بابام و ناراحت کنم...ازینکه دختر خوبی نباشم... ازینکه خدا ازم ناراضی باشه... ازینکه به آرزوهام نرسم...ازینکه عشقمو نبینم...

ای کاش خدا یه روز رو فقط به من اختصاص میداد :) احساس میکنم دوسم نداره. ازم ناراحته...که هیچوقت به حرفان گوش نمیده. هر روز داره به علامت سوال های تو ذهنم اضافه میشه...به علامت تعجبا. کی میشه این علامت ها بشه نقطه. یعنی اینکه همه چی حل شه. واقعا حیفم...18 سالمه.

افسرده شدم. دوس دارم تنها باشم. حوصله کسیو ندارم. یه مدته ازش خبر ندارم ...حال و روزم خرابه. ناراحتم. میترسم چیزیش بشه. دلم نمیخواد کسی ناراحتش کنه. باحاش حرف نزدم. صداشو نشنیدم. اس ندادیم.

ایییییی خدا.... جون عزیزت یه راهی جلوم بزار دیگه. بهم بگو دقیقا میخای با زندگیم چیکار کنی شاید تونسم کمکت کنم!

نوشته شده در شنبه 6 آبان 1391برچسب:,ساعت 1:4 توسط سمانه| |

 فردا به مناسبت روز عید یه مهمونی گنده داریم همه فامیل هستن آخ جوووووووووووووووووون!!!!

چه بشود! میختم چشه دختر عمه هارو از تو کاسه دربیارم! البته دختری نیستم که اهل چشم و همچشمی باشم باور کنید! ولی اگه کسی تو رقابت بخاد باهام بیوفته خوب طبیعتا نمیزارم ببره! 

نوشته شده در پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:57 توسط سمانه| |

 خسته شدم دیگه... تو این شهر بی صاحاب یه دانشگاه مثه آدم پیدا نمیشه یا اگه میشه رشته ای که من میخامو نداره

همه دوستام دانشجو شدن فقط من موندم. واقعا دارم حسرت داشتن زندگیه تک تک شونو میخورم.

مامانم بم اعتماد نداره و منو نمیفرسته یه شهر دیگه....

آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟/ چرا من؟؟؟؟؟؟؟ من چیکار کردم؟؟؟؟

دوس دارم مثه بقیه درس بخونم... همون شغلی که دوس دارم. همون دانشگاه.... باید یه سال بیکار بشینم تا ببینم سال بعد این دانشگاه بی صاحاب شده رشته ای که میخامو میاره یا نه...

ای کاش بعد ازینکه منو به دنیا آورده بودن گذاشته بودنم تو یتیم خونه...

اینجوری لا اقل مستقل بودم....

نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت 20:18 توسط سمانه| |

 دوس دارم اون شخصیو که همیشه میاد و تو نظرات خصوصی باهام درد و دل میکنه...

خودش میدونه منظورم با کیه :)

نوشته شده در سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:58 توسط سمانه| |

 همه میگن بهت وابسته نشم... غافل از اینکه تو تنها چیز خوب تو دنیای منی و من فقط به خوبیها وابسته میشم.

دوست دارم...

نوشته شده در سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:56 توسط سمانه| |

اصلا مرغی که تو زعفرون نخوابه مرغ نیس !! :دی

فردا امتحان آیین نامه دارم! کتابو گاییدم دیگه از بس خوندمش!! به خدا اگه قبول نشم رگمو میزنم!! D:

دعا کنید چون مادراتون!!!!

نوشته شده در سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:51 توسط سمانه| |

 طرف ﻋﮑﺴﺸﻮ ﺭﻭ ﭘﺎﮐﺖ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ ﻫﻤﻪ

ﺳﯿﮕﺎﺭﻭ ﺗﺮﮎ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﭘﺮﻭﻓﺎﯾﻠﺶ فیسبوکش

ﻧﻮﺷﺘﻪ: ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ :|

یعنی اعتماد به نفسه تورو خر داشت الان سلطان جنگل بود

نوشته شده در دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:,ساعت 19:38 توسط سمانه| |

من خیلی مظلومم :((((

داداشام هرکاری میکنن میندازن تقصیره من!!

امروز داداشه 2سالم در و قفل کرده بابام ازش میپرسه کی قفل کرد میگه سمانه :| حالا بیا و ثابت کن!!!

دارم داداش بزرگمو(11) از خواب بیدار میکنم میگه به تو چه میگم بابا نگاه کن به حرفم گوش نمیده تازه میگه به تو چه! گفت: بابا آخه سمانه فوشم داد کوبوند پس گردنم گفت پاشو :|

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نوشته شده در دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:,ساعت 19:32 توسط سمانه| |

 امروز مثلا خاستم یه تیپه جدید بزنم برم کلاس زبان!!!

موهامو یه ور ریختم نشستم تو ماشین شیشه رو کشیدم پایین !! اوه اوه اوه!! مگه باد مو گذاش واسم!! :|

هیچی دیگه با اون موهای ژولیده رفتم نشستم سر کلاس دیگه حالا خوب بود یا نه خدا میدونه!!:))))))))

نوشته شده در دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:,ساعت 19:21 توسط سمانه| |

 دلم خیلی واسش تنگ شده. همش تو رویاهام دارم باهاش سیر میکنم... دستام تو دستش.

چن روزه باهاش نحرفیدم :( آخی... اونم دلش تنگه. قربون دلش :)

انشاالله تا 1 هفته دیگه که برگشتم خونه بازم شرو میکنیم به حرفیدن. آخ آخ کی میشه صداشو بشنوم...

عشقم رپر هست. هر روز قبل از خوابم آهنگشو گوش میدم با صداش میخوابم .

کاش اینو بخونی .میخوام بهت بگم که .... تو این دنیایی که زندگی میکنم با هیچی عوضت نمیکنم.

دنیا رو بم بدن میگم نمیخواممممم اگه تو نباشی توش....

دوست دارم.

نوشته شده در دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:,ساعت 2:8 توسط سمانه| |

 خیلی دوسش دارم ....همین....

·❤
 

نوشته شده در دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:,ساعت 1:50 توسط سمانه| |

  یه چند وقتیه که رابطم با خانوادم خیلی خوب شده :)

نوشته شده در دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:,ساعت 1:49 توسط سمانه| |

 اگه از خدا نمیترسیدم تا الان خودمو خلاص کرده بودم...

از دست همه خسته ام.از دست خانوادم...

مامانم که همیشه سرم غر میزنه. دختر باید اینجوری باشه دختر باید اونجوری باشه...

منو به حال خودم نمیزاره. بابام که همیشه منو بچه حساب میکنه و احتراممو نمیزاره. انگار نه انگار 18 سالمه.

داداشم که دیگه واسم اعصاب نذاشته... خسته شدم.

تو هیچی شانس نیاوردم. انگار زندگم طلسم شده. به هر چی میخوامو براش نقشه کشیدم نمیرسم....

هر چی از خدا خاستم بم نداد... گریه کردم. التماس کردم...خدا هم دوسم نداره.

کاش خودکشی گناه نبود...کااااااااش

نوشته شده در شنبه 29 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:3 توسط سمانه| |

وااااااااای دیگه خسته شدم از دست مامانم...

بابا من تنبل!! اصن من بی ارزه! ول کن توروخدا!

از هرچی کار خونه متنفرم من اصن بدم میاد از کار خونه چرا ول نمیکنی؟؟؟؟

نمیدونم چرا من از کار خونه بدم میاد؟ یه جورایی خلق و خوی پسرونه دارم!! اصن با دخترا و کارای سوسولیشون حال نمیکنم! اصن ازینکه دخترم خیلی ناراحتم...اگر پسر بودم حتما موفق بودم :(

 

نوشته شده در جمعه 28 مهر 1391برچسب:,ساعت 16:0 توسط سمانه| |

"درسته فرهادی نبودم که جلوش کوه باشه ولی واسه تو گذاشتم من از جون مایه..."

این آهنگ یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستامه که انشاالله در آینده یکی از موفق ترین رپر های ایران خواهد شد:

http://hipstars.blogfa.com/post-15.aspx

محمد صیاد کبیر

 

نوشته شده در جمعه 28 مهر 1391برچسب:,ساعت 15:50 توسط سمانه| |

خوب یادتونه بهتون گفتم یکی دیگرو دوس دارم؟

آره...نمیدونین چه قدر دوسش دارم. طوری که حاظرم هرکاری براش کنم .ولی افسوس که پیشه من نیس.ازم دوره... اون یه شهر دیگه من یه شهر دیگه

اونم خیلی دوسم داره. دیگه طاقت نداریم. همیشه با هم در ارتباطیم. خیلی دوس داریم دستمان تو دست همدیگه باشه. علت اصلی که با کیارش به هم زدم همین بود. اسمش محمده.

خیلی همدیگرو دوس داریم. حاظرم هرکاری کنم که فقط واسه دقایقی پیشش باشم :(

ولی حیف که بعید میدونم بتونم به اون شهر برم. ولی دعا میکنم... دیشب بهم دیگه اس میدادیم. بهم گفت دیگه طاقت ندارم. میخوام ببینمت...دستاتو بگیرم. هر روز که میگذره بیشتر  آتیش عشقم شعله ور میشه... کاش بمیرم اگه قرار نیس بهش برسم :((((

نوشته شده در جمعه 28 مهر 1391برچسب:,ساعت 15:38 توسط سمانه| |

طاقت بیار رفیق(سیاوش قمیشی)

طاقت بیار میشه شنید...خندیدن دلخواه رو/تو زنده میمونی رفیق طاقت بیار این راه رو

طوفانو پشت سر بزار...اون سمت ما آبادیه/این زمزمه تو گوشمه فردا پر از آبادیه

طاقت بیار رفیق...دنیا تو مشت ماست/طاقت بیار رفیق خورشید پشت ماست

طاقت بیار رفیق...ما هر دو بی کسیم/ طاقت بیار رفیق داریم میرسیم

اینم لینک دانلودش:

http://isfmusic.mihanblog.com/post/43

نوشته شده در جمعه 28 مهر 1391برچسب:,ساعت 3:45 توسط سمانه| |

روز اولی که با کیارش آشنا شدم تو فیس بوک بود... راستش دختری نبودم که به پسرا محل بدم. خیلی پیله میکرد. خیلی از خودش حرف میزد. کم کم وابسته شد. عاشقم شد...منم ازش بدم نمیومد. شمارمو بهش دادم. به هم اس میدادیم. رابطمون جدی شد. منم یه جورایی دوسش داشتم...به هم عادت کرده بودیم.

اون خیلی منو دوس داشت. یه لحظه هم ولم نمیکرد.

ولی یه روز...مامانم متوجه شد. همه چی خراب شد...تا یه مدت از همدیگه بیخبر شدیم. من رفتم مسافرت. وقتی برگشتم دیدم مسج داده رو فیسبوک بهم. از حالش بهم خبر داد...راس میگفت خدایی,خیلی داغون شده بود.منم همینطور...داغون بودیم دوتامون. ولی کم کم دور از چشم خانوادم دوباره با هم در ارتباط شدیم. دیگه مثه قبلا نبود رابطمون...همش میترسیدیم. همش نگران بودیم. کیارش که بیشتر از من داغون بود. میترسید منو از دست بده.

دیدم نه...نمیشه. اینجوری دوتامون داغون میشیم! با یه پیام تو فیسبوک واسه همیشه ازش خدافظی کردم. گفتم داغون میشیم... غافل ازینکه اینجوری بیشتر داغون میشیم.

تو قیسبوک منو بلاک کرد. خیلی ناراحت شدم گفتم چرا؟ گفن داغون میشم میبینمت...گفتم پس بزار فراموشت کنم.دیگه نه ازم خبر بگیر نه جلوی من ظاهر شو... ولی دیشب رفتم رستوران. عمدا از جلوم رد شدو رفت گوشه منو زیر چشمی پایید... بهش اس دادم گفتم: میخوای داغونم کنی؟میخوای عذاب بکشم؟میخوای دیوونه شم؟ کاش هیچوقت باهات آشنا نمیشدم...

صبح که از پاشدم اس داده بود: فک میکنی فقط خودت عذاب میکشی؟ تو میدونی با من چیکار کردی؟میدونی چه بلایی سرم آوردی؟...یه سرس حرفایی دیگه که یادم نیس...

داغونیم. دوتامون. ولی من از یه جا دیگه هم دارم ضزبه میخورم. یکی دیگه هست که خیلی دوسش دارم. اونم دوسم داره.... در موردش بعدا میگم

نوشته شده در جمعه 28 مهر 1391برچسب:,ساعت 3:23 توسط سمانه| |

سلام به همگی...

میخوام درمورد خودم بهتون بگم.

من سمانه هستم.18ساله

راستش خیلی دختر بدشانسی هستم. تو هیچی شانس ندارم. نه تو عشق..نه تو کارام...نه تو تحصیل.

خیلی دوس داشتم با یکی دردو دل کنم ولی کسیو پیدا نمیکردم. راستش به کسی اعتماد ندارم. تصمیم گرفتم یه وبلاگ بسازم که حرفامو تو اون بنویسم. حداقل کسایی پیدا میشن که باهام حرف بزنن... به من امید بدن...

از زندگی خیلی نا امیدم... اصلا دوس ندارم از خواب بیدار بشم. دوس دارم تنها باشم. حوصله کسیو ندارم. پرخاشگر شدم. تو این وبلاگ کم کم از خودمو مشکلاتم باهاتون حرف میزنم از شما هم میخوام که منو تنها نزارین.

عاشقتونم... سمانه

نوشته شده در جمعه 28 مهر 1398برچسب:,ساعت 3:14 توسط سمانه| |


Power By: LoxBlog.Com